SAFARZAN

بعد از مدت ها دستم به نوشتن می رود و دلم خواسته که از حال خوب همین روزهایم بنویسم.از یک سالی که گذشت و من اتفاقاتی که فکرش رو نمی کردم و در برنامه ام هم نبود را پشت سر گذاشتم. دوست هایی که اومدند و رفتند .اونهایی که اومدند و موندنی شدند.عادت های بدی که داشتم و ترک شد .عادت های جدید خوبی که پیدا کردم . گذشتن از مرز 25 سالگی یک حال و هوای عجیبی دارد مثل همین اردیبهشت دلچسب.

زندگی تحت کنترلم است.کمتر وقتی پیش آمده جایی بنویسم من خوب هستم  و هیچ دلم ، دلتنگی ندارد.

SAFARZAN...

خیلی دارم میجنگم با خودم.. خوب نمیشم!

SAFARZAN...

بعد از فروردین همین امسال که موهایم را با یک تصمیم یهویی از ته زدم ، این هفته چند باری دوباره فکر کوتاهی موهایم گه گاهی از سرم گذشت.خب از آنجایی که معمولن فکر اول تصمیم آخرم می شود دو دفعه ی اول گفتم لازم نکرده است می خواهم موهایم هرچه زودتر بلند شود. دو دفعه ی بعدش جلوی آینه گفتم کوتاهم کنم بد نمی شودااااا..هم اکنون هم که با آرایشگاه تماس گرفته ام و وقت کوتاهی مو خواستم.باران هم همچنان میبارد بر بام خانه.  SAFARZAN...ادامه مطلب

چند سالی می شود که ثانیه های آخر سال، دقیقن همان10 ثانیه ی آخر، یهو بغض میاید، یهو اشک جمع می شود، یک بغض سنگین سنگین به اندازه ی تمام سالی که گذشت.حتا در همان10 ثانیه همه ی یک سال مرور می شود.ولی ده ثانیه که تمام می شود درست لحظه ای که بغض می خواهد بشکند و های های اشک شود یهو خوشحال ترین آدم روی زمین می شوم.سال نو 95 هم همین حس رو داشتم.اولش یک حس غربت وتنهایی و با نو شدن سال حس رهایی و خوشحالی و شروع  و ادامه دادن.می خواهم اینجا برای خودم بنویسم که اگر من ده سال و پنج سال و دو سال و یک سال قبل دقیقن اون جور نبودم که باید می بودم این سال من خیلی خوب می دانم که بای SAFARZAN...ادامه مطلب

احساس (بی ریط )پیری می کنم..اندوه بزرگی ست چه باشی چه نباشی! نمی دونم این روزا چرا اینقدر سخت شدند .. روزا سخت شدند یا من سخت شدم! خودم نمیتونم خودمو درک کنم.. یک حال بی خیال دارم برای همه ی آینده ای که می خواستم داشته باشم.یه چیزی توی ذهنم مدام سرزنشم میکنه . اون خودمم البته.. SAFARZAN...ادامه مطلب

_{^{شاید 3ماهی میشد که شده بودم مثل خواب هایی که بعضی وقتا میبینم .. که مثلن توی خواب هرچقدر سعی میکنم چشمامو باز کنم نمی تونم یا هرچقدر میخوام از جام تکون بخورم نمیتونم و کلافه میشم  تا بالاخره از خواب بپرم و این کلافگی تموم بشه.. حالم چند روزیست بهتر است. باز درگیر زندگی شدم و این خیلی بهتر از کلافگی و خواب مردگی است.}}

SAFARZAN...

دوست داشتم کسی رو عاشقانه باور داشتم.کسی که بود و ازش خوشم می آمد.کسی که از صرف کردن زندگی ام برایش خودم را سرزنش نمی کردم.یکی که منو می شناخت و روی جزئی ترین علاقه هام حساس بود.باهاش سینما میرفتم و بعد از تمام شدن فیلم درباره ش بحث می کردیم.باهاش کتاب فروشی می رفتم و غرق کتاب ها می شدیم و بعد از اون که دلم یک کافی شاپ می خواست با اون می رفتم نه اینکه از سر تنهایی راهمو کج کنم و بیام خونه.دلم یه کسی رو خواسته بود که از همه ی کارایی که من لذت می برم لذت ببره .یه کسی که از همه بهم خودی تر بود! SAFARZAN...ادامه مطلب

یک تصمیم مهم دارم برای همه ی زندگی ام..از اینجا تا آخر راه.. میخوام از یه عمر زندگی روتین و عادی بگذرم و برم دنبال جایی که نمیدونم مال من هست یا نه ..میشه یا نمیشه..میتونم یا نمی تونم.. میمونم یا نمیمونم.. من فقط میخوام زندگیمو به چالش بکشم.. میخوام قدم بلند بردارم.. میخوام از این تکرار و تکرار و تکرار همیشگی خلاص بشم.. هرچند که ندونم چی در انتظارمه هرچند که سختی پیرم کنه .. هرچند که پدر و مادرم و خواهرم و برادرم رو نبینم ..هرچند که دوستای کمی داشته باشم و فقط و فقط کار کنم.. من دلم یه زندگی معمولی نمی خواد.. من نمیخوام حتا اون دختری باشم که باعث افتخارم.. من فقط می SAFARZAN...ادامه مطلب

احساس خوبی ندارم. انرژی تمام . یک مدت طولانی است که حتا فکر نکرده ام. به هیچ چیز و هیچ کس. خسته ام.

 

SAFARZAN...

_{^{همین امروز ، دقیقن همین ساعت و همین لحظه اینقدر احساس قدرت میکنم که هیچ چیز نبودش حس نمی شود. فقط همه ی آنهایی حس می شود که هستند.خودم که مدام در تلاشم برای جنگیدن با روزمره گی و معمولی شدنم..دوستانم ..که مهربانی شان حالا یا از روظاهر یا از ته ته دلشان ، بالاخره مهربانند..و خانواده ام که دلم برایشان تنگ می شود..}}

SAFARZAN...